نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرزنی با دخترش زندگی می‌کرد. آن‌ها از صبح تا غروب با دوک‌شان پشم می‌ریسیدند، پارجه می‌بافتند و می‌فروختند. از پولی که به دست می‌آوردند، خرج روزانه‌شان را برمی‌داشتند و آنچه می‌ماند را به مردم فقیر می‌بخشیدند.
روزی دختر به مادر پیرش گفت: «مادر! ما خودمون فقیریم، اتاق‌مون خالیه، اون وقت تو پول‌مون رو به دیگران می‌بخشی؟»
مادر جواب داد: «دخترجون! ما تا دوک و سوزن و قرقره را داریم، ثروتمندترین آدم‌های روی زمین هستیم!»
روزی پیرزن مریض شد و به دخترش گفت: «من دارم می‌میرم، ولی تو، تا دوک و سوزن و قرقره رو داری تنها نیستی. اگر روزی به چیزی احتیاج داشتی، از اون‌ها کمک بخواه.»
چند روز بعد پیرزن از دنیا رفت و دختر تنها شد.
در آن شهر حاکمی زندگی می‌کرد که پسرش حاضر نبود ازدواج کند. روزی حاکم به پسرش گفت: «من و مادرت آرزو داریم که تو داماد بشوی!»
پسر گفت: «حرفی ندارم. به شرطی که دختری برام پیدا کنید که از همه‌ی دختران شهر ثروتمندتر و از همه‌ی دختران شهر فقیرتر باشه.»
پدر فکری کرد و گفت: «پسرم! چنین دختری، نه در این شهر و نه در هیچ جای دیگر پیدا نمی‌شود!»
پسر جواب داد: «اگر اجازه بدید، خودم پیدایش می‌کنم!»
پدر اجازه داد و از آن روز پسر حاکم کوچه به کوچه‌ی شهر را زیر پا گذاشت، نگاهش به هر دختری می‌افتاد، حال و احوالش را جویا می‌شد، اما همه‌ی دخترها یا فقیر بودند، یا ثروتمند. تا اینکه گذرش به خانه‌ی دختر پیرزن افتاد. از پنجره‌ی اتاق، دختر را دید و با خودش گفت: «چه دختر زیبایی! ای کاش از همه ثروتمندتر و از همه فقیرتر باشه. اتاقش فرش هم نداره!»
همان موقع دختر، پسر حاکم را دید و احساس کرد در همه‌ی زندگی‌اش در انتظار او بوده است. پسر حاکم از جلوی پنجره دور شد. دختر یاد حرف مادر پیرش افتاد. حالا وقتش بود که از قرقره و دوک و سوزن کمک بخواهد. قرقره را دستش گرفت و گفت: «چرخ بزن، قرقره‌ام! چرخ بزن و اگر این جوون می‌تونه منه رو خوشبخت کنه، او رو برگردون!»
قرقره از دستش افتاد، چرخ زد و دنبال پسر حاکم رفت.
وقتی پسر حاکم، چشمش به قرقره‌ای افتاد که می‌چرخید و به طرفش می‌آمد، تعجب کرد، قرقره را برداشت و نخ‌اش را گرفت و رفت که سر نخ را پیدا کند.
دختر از پنجره پسر را دید که به طرف خانه‌اش می‌آمد. بعد به اتاقش نگاه کرد که خالی بود و پرده و فرش نداشت. این بار دوک را دست گرفت و گفت: «بگرد، بگرد، دوک من! اتاقم فرش می‌خواد!»
دوک گشت و گشت و فرشی از نخ‌های طلایی و نقره‌ای بافت و کف اتاق را پوشاند.
دختر سوزن را دست گرفت و گفت: «بدوز، بدوز، سوزن من! اتاقم پرده می‌خواد!»
سوزن دوخت و دوخت و پرده‌ای با گل‌های صد رنگ، به پنجره‌ی اتاق آویخت.
پسر حاکم نخ را دور قرقره جمع می‌کرد و می‌آمد. آمد و آمد تا به اتاق دختر رسید.
گفت: «این قرقره من رو به اینجا کشوند!»
بعد با تعجب به اتاق نگاه کرد و پرسید: «وقتی از پنجره اتاقت رو دیدم، خالی بود، ولی حالا فرش و پرده‌ی قشنگی داره، این‌ها رو از کجا آوردی؟»
دختر سرش را پایین انداخت و دوک و سوزن را به او نشان داد. پسر حاکم به دوک و سوزن نگاه کرد و گفت: «حالا فهمیدم! دوک و سوزن کمکت کردند. اگر این قرقره و سوزن و دوک رو داشته باشی، همه چیز داری و اگر نداشته باشی، هیچ چیز نداری. تو ثروتمندترین و فقیرترین دختر شهر هستی! من کوه به کوه و کوچه به کوچه دنبال تو می‌گشتم. همسر من می‌شی؟»
دختر چیزی نگفت، فقط سرش را بلند کرد و لبخند زد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول